-
داستان خفگی
شنبه 12 تیر 1400 17:50
خفگی مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده...
-
داستان عروس بد قدم
شنبه 12 تیر 1400 17:37
عروس بد قدم فردای روز عروسی بود که پدر شوهرش فوت کرد. از همان لحظه بود که منتظر شنیدن سر کوفت خانواده شوهرش بود که بگویند: تو چقدر بد قدمی که هنوز وارد خانواده ما نشدی، با خودت مرگ و میر آوردی... او پس از به خاک سپردن پدر شوهرش یکسره به خانه آمد و شوهرش ناصر به خانه برادر بزرگش رفت. زن بیچاره لحظه شماری می کرد تا...
-
داستان عروس خودپسند
شنبه 12 تیر 1400 17:36
عروس خود پسند مادرشوهری بود که عروسی خودپسند داشت. روزی می خواست نحوه پختن پلو را به او بیاموزد. دیگی حاضر کرد و گفت: ابتدا آب را در دیگ می جوشانی. عروس گفت: این را می دانستم. گفت: سپس برنج را در آن می ریزی. عروس گفت: این را هم می دانستم. گفت: سپس برنج را در آب می جوشانی تا دانه های آن ترد شود. گفت: این را هم می...
-
داستان بانمک زن وشیطان
شنبه 12 تیر 1400 17:26
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است. شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط...
-
داستان پسرک فقیر
چهارشنبه 9 تیر 1400 17:50
پسرک فقیر روزی روزگاری پسرک فقیری بود که در خیابان ها گل می فروخت، پسرک پدری مریض داشت و مادرش از پدر پرستاری می کرد. دو برادر و یک خواهر کوچک تر از خودش هم داشت. هر روز توی خیابانها گل می فروخت و دستمزدش را برای مادر می برد تا با دستمزد ناچیزش برای خواهر و برادرهایش غذا بخرد. پسرک برای اینکه خواهر و برادرهایش از غذا...
-
داستان عاشقانه
چهارشنبه 9 تیر 1400 17:49
جای خالی تـو طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای اینکـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان...
-
#عاشقانه
چهارشنبه 9 تیر 1400 17:48
وقتی 15 سالت بود مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی. وقتی کـه 20 سالت بود مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی دستم رو تـو دستات گرفتی انگار از اینکـه منو از دست بدی وحشت داشتی وقتی کـه 25 سالت بود مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم . صبحانه مو آماده کردی...
-
داستان عاشقانه
چهارشنبه 9 تیر 1400 17:39
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه...
-
داستان جالب و طنز - عمل زیبایی
شنبه 5 تیر 1400 18:31
خانم 45ساله ای بر اثر حمله قلبی در بیمارستان بستری بود در اتاق جراحی لحظاتی مرگ را تجربه کرد از عزراعیل پرسید ایا زمان مرگم فرا رسیده عزراعیل :شما هنوز42 سال و3 ماه و5 ساعت دیگه فرصت دارید زن خوشحال شد و تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد عمل بینی کشیدن پوست جمع وجور کردن شکم پروتز گونه تاتوی...
-
داستان واقعی و زیبا از شفای بیمار در حرم امام رضا
شنبه 5 تیر 1400 18:05
خادم حرم امام رضا (ع) : یک دختــر بچـه شفا گرفتــه بـود ازش سوال کردم چه دیــدی و چه شنیـدی ؟ دختــرک بـا آرامشی خاص گفت هیچ . فقط پــدرم را خبـر کنیــد ! پـــدرش را آوردنـــد . گفت : بابا ، امـام رضـا بهم گفت : بـه بابات بــگو بـه خواهرم چیــزی نگه ! پــدر بـه خادم گفت : دخیل کـه بستم بـه امـام رضــا گفتـم : می خوای...
-
مناره مسجد
دوشنبه 31 خرداد 1400 21:41
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید!...
-
بازگشت از جنگ
دوشنبه 31 خرداد 1400 21:37
این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد... سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم... پدر و مادر...
-
موش و......(خیلی داستان جالبیه)
دوشنبه 31 خرداد 1400 21:35
داستان سوم : موش و ...... موشی در خانه ی مزرعه دار تله ی موش دید! به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. آنها گفتند : مشکل تو به ربطی ندارد! ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزیذ... از مرغ برایش سوپ درست کردند! گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند! نهایتا زن تلف شد. گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ودر این مدت... موش از...
-
اسب وچاه
دوشنبه 31 خرداد 1400 21:34
داستان دوم : اسب و چاه ... کشاورزی اسب پیری داشت که یه روز اتفاقی اسب توی یک چاه بدون آب میفته . کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست اسب رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنند تا اسب زود تر بمیره . مردم با سطل روی سر اسب خاک می ریختند اما اسب هر...
-
عکس های کیوت ابی
جمعه 28 خرداد 1400 17:36
دیگه با چ تمی بزارم؟
-
مهر مادری
پنجشنبه 27 خرداد 1400 12:17
این فقط یک داستانه دوست گلم تا اخرش بخون و در قسمت نظرات یک جمله به دلخواه به تمام مادران دنیا تقدیم کن . مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود...
-
تاجر میمون
پنجشنبه 27 خرداد 1400 12:12
تاجر میمون روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش...
-
مرد ثروتمند و پسرش(ما چقدر فقیرهستیم)
پنجشنبه 27 خرداد 1400 12:08
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !.... پدر پرسید : آیا به...
-
دوست دارم بابا
چهارشنبه 26 خرداد 1400 12:05
دخترکی با سنگ، بدنه اتومبیل پدرش را خراش می داد. پدرش از روی خشم چند ضربۀ محکم به دستش زد، غافل از این که آچار در دستش هست. در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد. دختر از پدرش پرسید: پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟ پدر از ناراحتی حرفی نمی زد. نشست و به خراشهای روی اتومبیل نگاه کرد. دختر نوشته بود: «دوستت دارم...
-
دختر نابینا
چهارشنبه 26 خرداد 1400 11:56
داستان دختر نابینا دختری در همسایگیم بود ، هر روز صبح هنگام خروج از خانه اش دستش را به درب منزل من میکشید و مرا بیدار میکرد و میرفت ! در ذهنم هزاران اندیشه جان میگرفت ، روزی تصمیم گرفتم از او بخواهم که دیگر مرا از خواب ناز بیدار نکند ؛ منتظر ماندم ، صدای قدم هایش که آمد درب خانه ام را گشودم و خیره ماندم چون هرگز...
-
#انگیزشی
چهارشنبه 26 خرداد 1400 11:42
حتی یک ثانیه دیرتر. ✔دست از تلاش برداری ✔ناامید بشی حتی یه ثانیه بیشتر. ✔درس بخونی ✔تلاش کنی ✔امیدوار باشی همین ثانیه ها پیروزی تو رو تضمین میکنن
-
حضور قلب در نماز
چهارشنبه 26 خرداد 1400 11:41
#حضور_قلب_در_نماز پرنده وارد باغ شد. روی شاخه نشست و شروع به خواندن کرد. پر و بال های بسیار زیبایی داشت و صدایش انسان را به وجد می آورد. نگاه صاحب باغ ، به پرنده خیره شده بود. ناگهان پرنده بین #شاخه ها گیر افتاد. با نگاهی او را زیر نظر داشت تا ببیند چگونه میتواند خودش را نجات دهد، لحظاتی گذشت و پرنده تلاش میکرد خود...
-
گریه مرگ عزیزان
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:50
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت. دوستان و...
-
جوون وپیرزن
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:48
داستان زیبا و آموزنده و واقعی مرد ثروتمند و پیرزن فقیر توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد… یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم… آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش… همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد...
-
قهوه مبادا
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:46
داستان زیبا و واقعی یک سفارش محبت آمیز… با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم… بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند… و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا… دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا… سفارششان را حساب کردند، و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند… از دوستم پرسیدم: ماجرای این...
-
امید به زندگی
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:44
داستان جالب و واقعی در مورد امید به زندگی * تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام میارند، حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند ۱۷ دقیقه بود. سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر ۱۷ دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند، اما این بار قبل از ۱۷ دقیقه...
-
قربانی عشق
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:43
قربانی شدن یک عشق آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود...
-
سهیل
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:29
یک روز برایت خواهم گفت که هر روز قبل از بیرون رفتن، همین جور که خوابی باید یک دل سیر به چشمهای معصومت نگاه کنم که وقتی هم خوابی، باز کمی بازند . برایت خواهم گفت که گاهی نبودنت تمام زندگی ام را تعطیل میکند، نشون به اون نشون که وقتی بر میگردی میبینی چقدر کار نکرده و عقب افتاده دارم. برایت خواهم گفت که نمیدانی چه کیفی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 خرداد 1400 19:18
<bgsound src=https://irsv.upmusics.com/99/Mohammad%20Lotfi%20%7C%20Ashti%20(320).mp3 loop="-1" >
-
قوانین عجیب در دنیا
یکشنبه 23 خرداد 1400 14:13
جویدن آدامس در سنگاپور ممنوع است. 2. تقلب کردن در مدارس بنگلادش غیر قانونی است و افراد بالای 15 برای تقلب به زندان فرستاده می شوند. 4. مشاهده فیلم های کاراته ای تا سال 79 در عراق ممنوع بود. 1. جویدن آدامس در سنگاپور ممنوع است. 2. تقلب کردن در مدارس بنگلادش غیر قانونی است و افراد بالای 15 برای تقلب به زندان فرستاده می...