-
هنوز هم گاهی گم میشوم
شنبه 14 مرداد 1402 14:52
”هنوز گاهی میان آدمها گم میشوم. کوچهها را بلد شدم. خیابانها را بلد شدم. ماشینها را، مغازهها را. رنگهای چراغ قرمز را. جدول ضرب را حتی… دیگر در راه هیچ مدرسهای گم نمیشوم. ولی هنوز گاهی میان آدمها گم میشوم. آدمها را بلد نیستم!“
-
تضاد
جمعه 4 فروردین 1402 13:18
اکسیژن،چه کلمه پر معنایی.این کلمه برای هرکس مفهوم و معنایی راز گونه دارد .اکسیژن برای من مایه زندگی و حیات و برای ماهی شیپور مرگ و پایان زندگی همانطور که آب برای من مرگ و برای ماهی زندگیست .حتی اگر بخواهیم به گونه ای دیگر بیندیشیم آب بدون ماهی و ماهی بدون آب معنایی ندارد و همانطور که مرگ زمانی معنا می دهد که زندگی...
-
شیری که عاشق اهو شد
جمعه 4 فروردین 1402 13:06
شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد. دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ... گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با...
-
داستان صبر ایوب
چهارشنبه 29 تیر 1401 20:53
ایوب پیامبر، مردی بود مال و ثروت زیادی داشت و بچه های قوی و قدرتندی داشت و همینطور همسری زیبا و مهربان. موضوع این مقاله در مورد صبر حضرت ایوب نبی میباشد. ایوب بنده تمام کمال خدا بود. هیچ کاری بدون اجازه و رضایت خدا انجام نمی داد. خود را در فراوانی نعمتهای بی حد خداوند میدانست و در هر لحظه تسبیح و هر قدم شکر خدا به...
-
عشق یعنی حماقت
چهارشنبه 29 تیر 1401 20:42
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت میکرد و همواره به او زخم زبان میزد. یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمیخواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی. پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرفهای پسر توجهی ننمود و با بیاعتنایی او را ترک کرد. چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر...
-
داستان پزشک و سه بیمار
چهارشنبه 7 اردیبهشت 1401 19:42
سه بیمار جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد. در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار...
-
زود قضاوت نکنیم
سهشنبه 30 شهریور 1400 18:22
زود قضاوت نکنیم زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به...
-
طنز
جمعه 12 شهریور 1400 17:05
یه مردی بود که هر شب جمعه میرفت بهشت زهرا و بالای یه قبری مینشست و زار زار گریه میکرد و میگفت: چرا رفتی و منو بدبخت کردی… بهش گفتن این کیه که هر شب جمعه سر مزارش گریه میکنی؟! برادرته؟ پدرته؟ بچته؟ کیته؟ میگه: هیچکدوم! این شوهره اول زنمه…!! .◊.◊.◊.◊.◊. جوک دست اول .◊.◊.◊.◊.◊. ایرانیا رو از چهار تا چیز میشه شناخت : –...
-
حکایت؛ به برکت نماز دزد، داماد شاه شد!
چهارشنبه 10 شهریور 1400 13:19
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد .. در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ... از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن...
-
خواهش به سبک بچه زرنگا !
چهارشنبه 10 شهریور 1400 13:15
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بودم یک بچه بود که همیشه مامانش را اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده....
-
داستان یک مشت نمک
چهارشنبه 10 شهریور 1400 13:13
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ” شاگردپاسخ...
-
داستان کوتاه دزد حرفه ای
چهارشنبه 10 شهریور 1400 13:05
دزد حرفه ای غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به...
-
داستان بسیار زیبای بازیگر
چهارشنبه 10 شهریور 1400 12:15
بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رییس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رییس آموزشگاه...
-
داستان هیچ کس زیباتر از دیگری نیست
چهارشنبه 10 شهریور 1400 12:14
هیچکس زیباتر از دیگری نیست روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی...
-
عشق به همسر
شنبه 6 شهریور 1400 18:35
مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود ، بیشتر وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشیار مىشد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در کنار بسترش بود. یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید. زن صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود....
-
داستان طنز باشگاه گلف
شنبه 6 شهریور 1400 18:32
تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند،موبایل یکی از آنها زنگ می زند،مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند،همه ساکت می شوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند. مرد : بله بفرمایید . زن : سلام عزیزم باشگاه هستی؟ مرد : سلام بله باشگاه هستم . زن : من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی...
-
داستان کوتاه زمانی که عزرائیل خندید، گریه کرد و ترسید
شنبه 6 شهریور 1400 18:05
داستان کوتاه زمانی که عزرائیل خندید، گریه کرد و ترسید داستان کوتاه و زیبای خنده ترس و گریه عزرائیل از عزرائیل پرسیدند: زمانی که جان آدمها را میگرفتی تا بحال گریه کردی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم. “خنده ام” زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مَردی را بگیرم، او را در کنار کفاشی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریور 1400 18:38
دانلود آهنگ بمرانی به نام روزای خوب کودکی خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو می دانم خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو می دانم دست بزنم من پا بکوبم من شادی کنم من جوانم دست بزنم من پا بکوبم من شادی کنم من جوانم در دلم غمی ندارم زیرا سلامت هست جانم در دلم غمی ندارم زیرا سلامت هست جانم عمر ما کوتاه س چون گل صحراست پس...
-
داستان زیبای مردی که جهنم را خرید
چهارشنبه 3 شهریور 1400 18:30
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم...
-
داستان مداد سیاه
چهارشنبه 3 شهریور 1400 18:24
دو مداد سیاه از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم. مرد اول میگفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و...
-
داستان دید محدود
چهارشنبه 3 شهریور 1400 18:19
7 داستان کوتاه و آموزنده (بهترین داستان کوتاه) مجموعه : داستان جالب داستان آموزنده در اینبخش 7 داستان کوتاه و آموزنده را برای شـما قرار دادیم کـه توصیه میکنیم حتماً تا آخر بخوانید و از این داستان های اموزنده استفاده نمایید. داستان جالب پیش زمینه ذهنی رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ...
-
داستان طنز خواستگاری
یکشنبه 17 مرداد 1400 18:52
مادر داماد : ببخشین ، کبریت دارین؟ خانواده عروس : کبریت ؟! کبریت برای چی!؟ مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بکشه... خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟ مادر داماد : سیگاری که نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه... خانواده عروس : پس الکلی هم هست..!؟ مادر داماد : الکلی که نه... والا قمار بازی کرده...
-
داستان طنز جالب تلافی
یکشنبه 17 مرداد 1400 18:41
داستان طنز جالب تلافی خانم خانه دار داستان طنز ما درحال پختن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش آشفته وارد آشپزخانه شد و فریاد زد : مواظب باش، مواظب باش، یک کم کره بیشتر توش بریز! ای وای خدایا، خیلی زیاد درست کردی … حالا سریع برش گردون … زود باش دیگه باید بازم بیشتر کره بریزی … وای خدایا از کجا باید کره بیشتر...
-
داستان طنز سیندرلا
شنبه 9 مرداد 1400 12:26
داستان طنز سیندرلا یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود . سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون...
-
داستان کوتاه خاکسپاری حافظ
شنبه 9 مرداد 1400 12:12
داستان کوتاه خاکسپاری حافظ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ. ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ...
-
داستان او یک فرشته بود
شنبه 9 مرداد 1400 12:12
داستان کوتاه او یک فرشته بود روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان...
-
داستان او یک فرشته بود
شنبه 9 مرداد 1400 12:10
داستان کوتاه او یک فرشته بود روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان...
-
ی چیز ترسناک
شنبه 9 مرداد 1400 12:05
-
داستان چوپان
شنبه 9 مرداد 1400 11:53
. چوپان ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ...
-
داستان چت پسر
پنجشنبه 31 تیر 1400 21:26
600 × 612