-
داستان قشنگیه بخونید کامنت بزارید
پنجشنبه 31 تیر 1400 21:23
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا ، همسرم باشد خوشگل و پولدار ، قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم با یک کوروتِ کروکیِ جگری تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می گرفت قبول نکردم ، راست اش تحمل اش را نداشتم *** بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند پاریس ،...
-
داستان پیرمرد و دختر
پنجشنبه 31 تیر 1400 21:21
در یکی از روستاهای شهر رم پیرمرد ثروتمندی زندگی می کرد که تنها بود او دارای صورتی زشت و بدترکیب بود شاید به خاطر همین بود که هیچکس نزدیک او نمی شد و همه مردم از او کناره گیری می کردند قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود او که همه را...
-
من کی هستم
پنجشنبه 31 تیر 1400 21:20
داستان کوتاه من کی هستم ؟ من دوشیزه مکرمه هستم وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود من مرحومه مغفوره هستم وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام من همسری مهربان و مادری فداکار هستم وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند من ضعیفه...
-
داستان فاصله
پنجشنبه 31 تیر 1400 21:05
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل...
-
داستان بشنو و باور مکن
پنجشنبه 31 تیر 1400 21:04
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم . از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید....
-
اهنگ پریشان حامد پهلان
پنجشنبه 31 تیر 1400 20:52
قالب وبلاگ قالب وبلاگ گالری عکس دریافت همین آهنگ قالب وبلاگ
-
تو این پست کلی داستان گذاشتم
پنجشنبه 24 تیر 1400 20:11
داستان دختر شاه پریان در آرزوی ازدواج یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد. همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق...
-
داستان دختر شاه پریون
پنجشنبه 24 تیر 1400 20:04
داستان دختر شاه پریان در آرزوی ازدواج یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد. همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق...
-
داستان خواهر توست
شنبه 19 تیر 1400 21:57
خواهر توست مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست؟ مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند. پدر ناراحت شد، صورت در هم کشید و گفت: من مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و...
-
داستان چیز های بدتر
شنبه 19 تیر 1400 21:55
چیزهای بدتر پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیشداوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با...
-
داستان اول رییس
شنبه 19 تیر 1400 21:53
اول رییس یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق...
-
داستان دیدن خدا
شنبه 19 تیر 1400 21:52
دیدن خدا گویند عارفی قصد حج کرد. فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم. پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟ پدر...
-
داستان این نیز بگذرد
شنبه 19 تیر 1400 21:25
این نیز بگذرد بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام...
-
داستان صدای مادر
چهارشنبه 16 تیر 1400 18:27
صدای مادر دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم: من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم: چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت: می دونی که بابا نون لواش...
-
داستان بوسه
چهارشنبه 16 تیر 1400 18:23
بوسه مردی به همسرش این گونه نوشت: عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش 100 بوسه برایت فرستادم. عشق تو ... همسرش بعد از چند روز این جوری جواب داد: عزیزم از اینکه 100 بوسه برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم. لیست هزینه ها: با شیر فروش به 2 بوسه به توافق رسیدیم. با معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق...
-
داستان پول ناهار
چهارشنبه 16 تیر 1400 18:21
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود....
-
برنامهfilto(گرانج کردن عکس)
چهارشنبه 16 تیر 1400 18:20
Filto: Video Filters,Photo Editor,Sparkle Effect نصب نسخه ۱.۴ آخرین بروزرسانی ۱۴۰۰/۰۱/۰۵ تعداد دانلود ۱۶ هزار امتیاز ۴.۳ تعداد نظرات ۲۰۰ حجم ۴۶ مگابایت نوع برنامه اندرویدی دستهبندی عکس و فیلم سازنده Pinso.Inc
-
پول دود کباب
یکشنبه 13 تیر 1400 18:28
داستان کوتاه پول دود کباب فقیری از کنار دکان کبابفروشی میگذشت. مرد کبابفروش گوشتها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان...
-
سلطان محمد خر کیه
یکشنبه 13 تیر 1400 18:27
داستان کوتاه سلطان محمود خر کیه یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی...
-
میزبان خسیس
یکشنبه 13 تیر 1400 18:25
داستان کوتاه میزبان خسیس شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از...
-
کرونا(کودکانه)
یکشنبه 13 تیر 1400 18:22
داستان کوتاه کودکانه در مورد ویروس کرونا یکی بود یکی نبود یه روزی یه مریضی خیلی بدی توی دنیا به وجود اومده بود که اسمش کرونا بود. خیلی از آدما مریض شدند، خیلیها ترسیده بودند. همه مجبور بودند که توی خونههاشون بمونند. مجبور بودند ماسک بزنند. مدرسهها تعطیل شده بود و بچهها خوشحال بودند. البته از یه طرفم ناراحت بودند...
-
داستان طنز ماست وخیار
یکشنبه 13 تیر 1400 18:18
داستان کوتاه ماست و خیار شاهنشاهی میگویند: روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار! ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت: که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست...
-
داستان کسی هست که مسلمان باشد
یکشنبه 13 تیر 1400 18:17
داستان کوتاه کسی هست که مسلمان باشد؟! ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ! ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎ ﺷﺪ ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ. ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ...
-
طلا ونقره
یکشنبه 13 تیر 1400 18:16
داستان کوتاه سکه طلا و نقره مردی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و او همیشه سکه...
-
داستان کوتاه مراقبت
یکشنبه 13 تیر 1400 18:13
داستان کوتاه مراقبت پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت… هنوز شش ماه از ازدواجشان...
-
داستان انتقام شیرین است
یکشنبه 13 تیر 1400 18:08
داستان کوتاه انتقام شیرین است من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «میخواهم با تو ازدواج کنم.» پنج سال بعد به او گفتم: «عاشق یکی دیگر شدهام.» او درحالیکه پریشان شده...
-
داستان اینگونه باشیم...
شنبه 12 تیر 1400 18:20
ادامه مطلب بزن رو ادامه مطلب مطلبو بخون
-
اینگونه باشیم
شنبه 12 تیر 1400 18:05
اگر بچه باشید و آرزو نکنید کاش زودتر بروید مدرسه . . . اگر بچه باشید و آرزو نکنید کاش زودتر بروید مدرسه . . . میتوانید از بچگیتان لذت ببرید. اگر نوجوان باشید و آرزو نکنید زودتری دانشجو بشوید . . . میتوانید از نوجوانیتان لذت ببرید. اگر هر درسی که خواندهاید اصرار نداشته باشید که حتماً بروید سر کار . . . میتوانید...
-
داستان مرگ در ساعت 11 روزای یکشنبه
شنبه 12 تیر 1400 18:02
مرگ در ساعت یازده روزهای یکشنبه چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با...
-
داستان غمگین امتحان ریاضی
شنبه 12 تیر 1400 17:58
امتحان ریاضی پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند! ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم، تو هیچی نمی شی، هیچی! مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت، آب دهانش را قورت داد... خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت. برگۀ مجتبی، دست به دست بین معلم ها می گشت. اشک و خنده دبیران در هم...