psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

داستان پیرمرد و دختر

*~*~*~*~*~*~*~*
در یکی از روستاهای شهر رم پیرمرد ثروتمندی زندگی می کرد که تنها بود

او دارای صورتی زشت و بدترکیب بود

شاید به خاطر همین بود که هیچکس نزدیک او نمی شد

و همه مردم از او کناره گیری می کردند

قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود

او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شده بود

سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت

تا اینکه یک روز همسایه ای جدیدی در کنار خانه ی  پیرمرد سکنی گزید

آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه ی زیبایی داشتند

یک روز دخترک که از وجود پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او در حال گذر بود که

ناگهان پیرمرد هم بیرون آمد و نگاهشان در هم گره خورد

اما اینبار مثل همیشه نبود دخترک نه ترسید نه فرار کرد

حتی با لبخندی زیبا به پیرمرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سلام کرد و رفت

طرز برخورد دخترک چنان در پیرمرد تاثیر گذاشت که او هر روز به بهانه های مختلف بیرون خانه می آمد تا دخترک را ببیند

دخترک هم به این موضوع پی برده بود و هم روز بیشتر به پیرمرد محبت می کرد

دخترک بهمراه خانواده اش یک هفته به مسافرت رفتند و بعد از برگشت متوجه شد خبری از دوست پیرش نیست

دو هفته بعد پستچی نامه ای در خانه ی دخترک آورد

وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که تمام مال و اموالش را به نام دخترک کرده بود

و در پایان وصیت نامه نوشته بود

تو وارث آمدن لبخند بر روی لب من بودی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد