psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

داستان چت پسر

این داستان پسر....(چت های خنده دار 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=
nazi

داستان قشنگیه بخونید کامنت بزارید

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود

اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا ، همسرم باشد
خوشگل و پولدار ، قرار بود خانه ای
در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم
با یک کوروتِ کروکیِ جگری
تنها اشکال اش این بود که
زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می گرفت
قبول نکردم ، راست اش تحمل اش را نداشتم

***

بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند
پاریس ، خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدلِ لباس
قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم
اما وقتی گفتند یکی از آنها
در نه سالگی در تصادفی کشته می شود
گفتم حرف اش را هم نزنید

***

بعد، قرار شد کلودیا زنم باشد
با دو پسر. قرار شد توی محله های
پایینِ شهرِ ناپل زندگی کنیم
توی دخمه ای عینِ قبر
امّا کسی تصادف نکند
کسی سرطان نگیرد. قبول کردم

***

حالا کلودیا ، همین که کنارم ایستاده است
مدام می گوید که خانه ، نورِ کافی ندارد
بچه ها کفش و لباس ندارند
یخچال خالی است

امّا من اهمیتی نمی دهم
می دانم اوضاع می توانست
بدتر از این هم باشد
با سرطان و تصادف

کلودیا اما این چیزها را نمی داند
بچه ها هم نمی دانند

مصطفی مستور
از رمانِ
پرسه در حوالی زندگی

داستان پیرمرد و دختر

*~*~*~*~*~*~*~*
در یکی از روستاهای شهر رم پیرمرد ثروتمندی زندگی می کرد که تنها بود

او دارای صورتی زشت و بدترکیب بود

شاید به خاطر همین بود که هیچکس نزدیک او نمی شد

و همه مردم از او کناره گیری می کردند

قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود

او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شده بود

سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت

تا اینکه یک روز همسایه ای جدیدی در کنار خانه ی  پیرمرد سکنی گزید

آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه ی زیبایی داشتند

یک روز دخترک که از وجود پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او در حال گذر بود که

ناگهان پیرمرد هم بیرون آمد و نگاهشان در هم گره خورد

اما اینبار مثل همیشه نبود دخترک نه ترسید نه فرار کرد

حتی با لبخندی زیبا به پیرمرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سلام کرد و رفت

طرز برخورد دخترک چنان در پیرمرد تاثیر گذاشت که او هر روز به بهانه های مختلف بیرون خانه می آمد تا دخترک را ببیند

دخترک هم به این موضوع پی برده بود و هم روز بیشتر به پیرمرد محبت می کرد

دخترک بهمراه خانواده اش یک هفته به مسافرت رفتند و بعد از برگشت متوجه شد خبری از دوست پیرش نیست

دو هفته بعد پستچی نامه ای در خانه ی دخترک آورد

وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که تمام مال و اموالش را به نام دخترک کرده بود

و در پایان وصیت نامه نوشته بود

تو وارث آمدن لبخند بر روی لب من بودی

من کی هستم

داستان کوتاه من کی هستم ؟

من دوشیزه مکرمه هستم

وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود

من مرحومه مغفوره هستم

وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام

من همسری مهربان و مادری فداکار هستم

وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا

در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند

من ضعیفه هستم

وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند

من بی بی هستم

وقتی نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند

من مامی هستم

وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند

من مادر هستم

وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم

چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم

من زنیکه هستم

وقتی مرد همسایه تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود

من مامانی هستم

وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم

من یک کدبانوی تمام عیار هستم

وقتی شوهرم در حال خوردن قورمه سبزی است

من در ماه اول عروسی ام

خانم کوچولو ، عروسک ، ملوسک ، خانمی ، عزیزم ، عشق من ، پیشی ، قشنگم ، عسلم ویتامین هستم

دامادم به من وروره جادو می گوید

حاج آقا مرا والده آقا مصطفی صدا می زند

من مادر فولادزره هستم

وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم

مادرم مرا به خان روستا کنیز شما معرفی می کند

واقعا من کی هستم؟

داستان فاصله

 
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را 
از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد

این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.