psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

میزبان خسیس

داستان کوتاه میزبان خسیس

شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت.
به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!

پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.

با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.

او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم

این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم

کرونا(کودکانه)

داستان کوتاه کودکانه در مورد ویروس کرونا

یکی بود یکی نبود

یه روزی یه مریضی خیلی بدی توی دنیا به وجود اومده بود که اسمش کرونا بود.

خیلی از آدما مریض شدند، خیلی‌ها ترسیده بودند.

همه مجبور بودند که توی خونه‌هاشون بمونند.

مجبور بودند ماسک بزنند.

مدرسه‌ها تعطیل شده بود و بچه‌ها خوشحال بودند.

البته از یه طرفم ناراحت بودند چون نمیتونستند برند بیرون بازی کنند، برند پارک، برند شهربازی.

اما بچه‌ها قوی بودند میدونستند که نباید بترسند.

اونا میدونستند که بزرگترا دارند تلاش میکنند که با این مریضی مبارزه کنند.

دانشمندا دارند تلاش میکنند که برای این مریضی واکسن درست کنند تا همه خوب بشند.

پس بچه‌ها هم باید کمک کنند.وقتی میرند بیرون ماسک بزنند.وقتی اومدند خونه دستاشونو بشورند و ضدعفونی کنند.

و از همه مهمتر درساشونو بخونند و تنبلی نکنند.

تا اونا هم وقتی بزرگ شدند دانشمند بشند و اگه خدایی نکرده بازم مریضی دیگه‌ای اومد بتونند مردم رو نجات بدند.


در این روزهای سخت که همه با کرونا دست و پنجه نرم میکنند، تعدادی از پدر و مادرها به دنبال داستان‌های کوتاه کودکانه درباره کرونا هستند تا برای فرزندانشان بخوانند.

اگر شما نیز توانایی نگاشتن داستانی در مورد کرونا را دارید لطفا از طریق نظرات برای ما ارسال کنید.

داستان طنز ماست وخیار

داستان کوتاه ماست و خیار شاهنشاهی

میگویند:
روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفره‌های دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار!

ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت: که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک‌ چی برای ماست خیار شاهی داد:
ماست پر چرب اعلا
خیار قلمی ورامین
گردوی مغز سفید بانه
پیاز اعلای همدان
کشمش بدون ‌هسته
نان دو آتیشۀ خاش‌خاش
سبزی‌های بهاری اعلا و …

ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت:رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بی‌خبریم!

داستان کسی هست که مسلمان باشد

داستان کوتاه کسی هست که مسلمان باشد؟!

ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ؟ !

ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎ ﺷﺪ !

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ.

ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻧﺪ ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ !

ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺖ ؟ !

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﺎﻗﻮﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ !

ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ، ﺑﻪ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺴﯽ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ.

طلا ونقره

داستان کوتاه سکه طلا و نقره

مردی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. مرد پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند