یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.
دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟
جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟
دختر گفت: بله… مگر خود تو همین را نمی خواستی؟
پسر گفت یک همسر و یک خانه با وسایل کامل و یک ویلا
پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟
پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.
پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟
پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم.
پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟
پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله صغری…
قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیمتو آپارتمان بغلی ما یه خانم جوون با دختر شیش سالش تنها زندگی میکنه که نمیدونم چرا تنهاس و دوستم ندارم بدونم.ولی از زیبایی و نجابت و متانت این خانم هر چی بگم کم گفتم .
همیشه لباسای ساده ولی تمیز و شکیل به تن داره دختر کوچولوش واقعا دوس داشتنی ونازه اسمشم سمیراس.
دیروز رفته بودم خونه پسر عمه ام که چن تا سی دی برنامه بهش بدم همین رفتم تو پارکینگ آپارتمانشون دیدم سمیرا تک تنها با یه عروسک کهنه و پاره پوره داره تو پارکینگ پای پله ها بازی میکنه تعجب کردم بهم سلام کرد گفتم سلام عمو جون تو اینجا چیکار میکنی نکنه شمام فامیلتون اینجا زندگی میکنه؟
ولی سمیرا به جای جواب دادن به عروسکش نگاه کردو چیزی نگفت.
منم
عجله داشتم دیگه چیزی نپرسیدم لپشو کشیدم وگفتم باشه عمو جون مواظب خودت
باش بعد از پله ها با عجله رفتم بالا چون اسانسور نداره مجبور بودم از پله
ها برم رو پاگرد طبقه دوم بودم که دیدم یه خانمه داره با دستمال داره پله
هارو تمیز میکنه!اون پشتش به من بود منو ندید ولی من سریع شناختمش همون
خانم جوون همسایه بود…
آروم پله هارو برگشتم به پسر عمم زنگ زدم گفتم بعدا میام و رفتم سمیرا هنوز داشت با عروسک کهنه اش تو پارکینگ بازی میکرد ….
آره با شرف و آبرو زندگی کردن واسه یه خانم جوون و تنها خیلی سخته ولی میشه.
مردی دختر شش ساله خود را به خاطر هدر دادن یک رول کاغذ کادوی طلایی تنبیه کرد. اوضاع مالی مرد خوب نبود و وقتی دید که دختر سعی دارد یک جعبه را برای مراسمی تزیین کند عصبانی شد. با این حال، صبح روز بعد دختر جعبه را به عنوان هدیه به پدرش داد و گفت: «این برای شماست پدر.»
مرد
از رفتار دیروزش شرمنده شد اما خشمش دوباره بالا گرفت وقتی دید که جعبه
خالی است. او بر سر دخترک فریاد زد: «نمیدونی وقتی به کسی کادویی میدی،
باید چیزی توش باشه؟»
دختر
کوچولو با چشمان اشک آلود به پدرش نگاه کرد و گفت: «نه پدر، اون خالی
نیست. من کلی بوس فرستادم تو این جعبه. اونا برای تو هستن، پدر.»
پدر خرد شد. دستهایش را به دور دخترش حلقه زد و از او معذرت خواهی کرد.
مدت
کوتاهی بعد، حادثه ای جان دختر را گرفت. پدرش جعبه طلایی دختر را برای
سالها زیر تختش نگه داشت و هر موقع که غمگین می شد یک بوسه خیالی از تو
جعبه بر می داشت و عشق دخترک که بوسه ها را در آن گذاشته بود برای خود
یادآوری میکرد.
میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است.
وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد ده سال بعد شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت:”پسرتان شب را تا صبح دوام نمی اورد”
اریکسون صدای گریه ی مادرش را شنید فکر کرد :که میداند شاید اگر شب تا صبح را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد
و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد:
“آهای من هنوز زنده ام!!!!!!!!!”
چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانوادهاش را عقب بندازد
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم در باره ظریفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل و دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
اما
تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب
شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:
اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد.
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و…
به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری
ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش
ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت.
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها
بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم.
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
اولین روزهایی که در سوئد بودم یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمیداشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان ۲۰۰۰کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.
ما
صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت
به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد
ساختمان محل کارمان شویم. روز اول من چیزى نگفتم ، همین طور روز دوم و سوم
تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم :
“آیا جاى پارک ثابتى داری ؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست ؟”
او در جواب گفت : “چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم” بعد ادامه داد :
“باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.”
یک
روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش میآید و میگوید، عزیزم، این مقاله
فوقالعاده است. یک فعالیتی را توضیح میدهد که هر دوی ما میتوانیم برای
بهتر کردن واجمان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟»
همسرش میگوید، حتماً!
زن
توضیح میدهد، این مقاله میگوید که یک روز هر کدام از ما یک لیست جداگانه
از چیزهایی درمورد همدیگر که دوست داریم تغییر دهیم تهیه کنیم. چیزهایی که
اذیتمان میکنند، اشکالات کوچک و از این قبیل. و بعد فردای آن روز این
لیست را به همدیگر بدهیم، موافقی؟
شوهر لبخند زده میگوید، موافقم!
آن روز مرد کاغذی برداشته و در اتاق نشیمن نشست. زن به اتاق خواب رفت و همان کار را کرد.
روز بعد، سر میز صبحانه، زن گفت، شروع کنیم؟ اشکالی ندارد اگر من اول شروع کنم؟
مرد گفت، شروع کن…
زن
سه ورق درآورد. لیست بلندبالایی بود. شروع به خواندن لیستش کرد. عزیزم
اصلاً دوست ندارم وقتی… و همینطور لیست را که از کارهای کوچکی درمورد همسرش
که او را اذیت میکرد تشکیل شده بود، ادامه داد.
مرد احساس کرد خنجری به قلبش وارد شده است. زن متوجه این قضیه شد و پرسید، دوست داری ادامه بدم؟
مرد گفت، اشکالی ندارد، ادامه بده، میتونم تحمل کنم.
زن به خواندن ادامه داد. آخر کار زن گفت، خوب تمام شد حالا تو شروع کن.
مرد
ورقی را از جیبش درآورد و گفت، دیروز از خودم پرسیدم دوست دارم چه
تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم، حتی یک چیز به ذهنم نرسید.
بعد
کاغذ که سفیدِ سفید بود را به همسرش نشان داد. بعد ادامه داد، چون به نظر
من تو در نقصهایت کاملاً بینقصی. من تو را آنطور که هستی قبول کردهام–با
همه نقاط مثبت و منفی که داری. من کل این مجموعه را دوست دارم. تو آدم
فوقالعادهای هستی و من واقعاً عاشقتم.
زن ناراحت شد. سه ورق کاغذ را در دستانش مچاله کرد و خود را به آغوش همسرش انداخت.
ما
به این دلیل دوست داریم آدمها را تغییر دهیم، که دوستشان داریم. اما
گاهیاوقات، انگیزههای ما خالص نیستند. گاهی وقتها از روی خجالت دوست
داریم که عزیزانمان را تغییر دهیم.
از
اینکه دیگران درمورد فرزندان، همسر، خواهر و برادرها و والدینمان چه
میگویند، خجالت میکشیم. یک دلیل دیگر برای میل ما به تغییر آدمها این است
که دچار بیماری مقایسه کردن هستیم. ازدواج کردن مثل رفتن به رستوران است؛
وقتی غذایتان را سفارش میدهید، میفهمید که میز بغلی هم چه غذایی سفارش
داده است و یکدفعه از چیزی که سفارش داده بودید، پشیمان میشوید.
این
میل به مقایسه کردن، مایه بدبختی بسیاری از زندگیهای زناشویی است. اگر
همیشه هیکل همسرتان را با جنیفرلوپز مقایسه کنید، مطمئناً او قادر به رقابت
با آن نخواهد بود.
یا اگر درآمد شوهرتان را با بیلگیتس مقایسه کنید، او هم توان رقابت نخواهد داشت.
خیلی
وقتها، حتی همسرانمان را با کسی مقایسه میکنیم که اصلاً وجود ندارد.
مثلاً درمورد یک ستاره هالیوودی خیالپردازی میکنیم که اصلاً واقعی نیست.
چون همه نقصها و عیب و ایرادهای آنها با فتوشاپ از بین میرود.
قبل
از اینکه ازدواج کنید، برای ارزیابی همسر آیندهتان باید خیلی دقیق باشید.
همه چیز را بررسی کنید. ارزشها، پیشینه، اولویتها، واکنشها، اعتقادات،
همه چیز. اما وقتی ازدواج کردید، دیگر دست از ارزیابی کردن بردارید، از
انتقاد کردن دست بکشید. دیگر وقت درست کردن طرف مقابل تمام شده است. باید
بتوانید او را همانطور که هست تحسین کنید. از پشت میز قضاوت بیرون بیایید و
حس نقاشی را پیدا کنید که میخواهد تصویری زیبا را نقاشی کند. یک هنرمند
همه چیز را همانطور که هست قبول میکند.
وقتی
فرد مقابل را بپذیرید و تحسینش کنید، یک معجزه اتفاق میافتد: فرد مقابل
یاد میگیرد خود را بپذیرد و درنتیجه زخم روی دلش التیام یافته و تغییرها
شروع میشود.
چه چیزهایی را دوست دارید و چه چیزهایی را دوست ندارید؟
ممکن
است یک چیز را هم دوست داشته باشید و هم نداشته باشید. مثلاً
تلفنهمراهتان. چرا دوستش دارید؟ چون هر زمان که خواستید میتوانید به
کسانیکه در دفترچه آن ذخیره هستند زنگ بزنید، مثل وقتهایی که مثلاً در
خیابان پنچر شدهاید، یا به دعا نیاز دارید یا هر چیز دیگر.
چرا
ممکن است دوستش نداشته باشید؟ اینکه آن تعداد آدم هم بتوانند هر زمان که
دوست دارند به شما زنگ بزنند، حتی وقتهایی که دوست دارید استراحت کنید و
برای خودتان وقت بگذرانید. خندهدار است اما درمورد روابط هم همینطور است.
چرا عاشق شدید؟
شوکه
نشوید، اما همان چیزی که باعث شد عاشق یک نفر شوید، سالهای بعد روی
اعصابتان خواهد بود. شوخی نمیکنم. اگر به این دلیل عاشق همسرتان شدید که
وقتی در مهمانی او را دیدید بسیار خوشمشرب و بشاش به نظر میرسید، سالهای
بعد ملتمسانه دوست دارید زیپ دهان او را بکشید که دست از حرف زدن بردارد.
اگر
به این دلیل عاشق شوهرتان شدید که ساکت، قوی و جدی بود، امروز دوست دارید
بخاطر سرد بودنش خفهاش کنید. اگر بخاطر زیبایی بینظیرش عاشق همسرتان
شدید، امروز وقتی مجبور میشوید سه ساعت در ماشین بنشینید تا برای بیرون
رفتن آماده شود دوست دارید تک تک موهایتان را بکنید. یادتان باشد، هر نقطه
قوتی یک ضعف دارد.
باز
هم نکتهمان را تکرار میکنیم: اگر میخواهید ازدواجی شاد و آرام داشته
باشید، باید دست از اصلاح کردن همسرتان بردارید و شروع به تحسین کردنش
کنید.
اینکه باید از اصلاح کردن همسرتان دست بردارید دو دلیل دارد: اول اینکه نمی توانید.
دوم اینکه آدمها مثل خانههای قدیمی میمانند. اگر یک جای آنها درست شود، یک چیز دیگر در آنها خراب میشود.
یادتان
باشد، هیچوقت نمیتوانید کسی را درست کنید چون اصلاح کردن دیگران یک کار
درونی است. هیچوقت از بیرون نمیتوان به آن اجبار کرد.
باید دیگران را تحسین و راهنمایی کنید. باید به آنها آموزش دهید. اما نباید اجبار کنید.
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از
زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط
و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار
آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن
میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به
خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت
به گردنم انداختن، را بزنی.»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
زن
با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت
به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی
واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد
بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق
بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را
بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته
بود: «فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.»
نامه
را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود
رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره
همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
از خانمی پرسیدند: «شنیدهام پسر و دخترت هر دو ازدواج کردهاند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟»
خانم
جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو میکردم.
ابداً دست به سیاه و سفید نمیزند. صبحانه را در رختخواب میخورد. بعد از
ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابد. عصر با دوستانش به گردش میرود و شب هم با
تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم میکند. یقین دارم که دامادم
هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!»
پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟»
گفت:
«اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و و وارفتهای دارد که
انگار خانه شوهر را با تنبلخانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که
نمیزند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره
میکند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون
میرود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است!»
پسر ﺑﭽﻪ اﯼ ۴ ﺳاله
ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎﺑﯿﺮﻭﻥ ﺣﯿﺎﻁ
ﭘﺴﺮﮎ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩ
ﻭ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻧﺮﻓﺖ
ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﮐﺘﮑﺶ ﺯﺩ..
ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮﺧﻮﻧﻪ
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺷﮑﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻓﺮﺍﺭﮐﻨﻤﺎ..
ﺗﻮﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺕ ﻧﺒﻮﺩ
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدمدر یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد
نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است. سامی که
دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط ۵دقیقه. باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد :
سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : ۵دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد.
زن رو به مرد کرد و گفت :
شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت.
من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم.
دیوید
لورچ مشغول تزیین کاج سال نو بود که پسر همسایه هنگام بازی فوتبال با شوتی
که زد باعث شد چند چراغ نیون کاج بسوزد!دیوید بی معطلی به سراغ آقای
مالندا پدر پسرک شیطان که یک وکیل معروف بود رفت و از او پرسید:آقای وکیل
اگر بچه ای لامپهای کاج عید را بشکند قانونا نباید پدرش خسارت بدهد؟
آقای مالندا گفت : چرا.
دیوید ماجرا را تعریف کرد و گفت:پس شما باید ۱۵۰دلار خسارت به من بدهید.!
آقای وکیل سری تکان داد و گفت:حتما این کار را میکنم
رهگذر جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قدبرد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:
ای
کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از
روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست
داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان
شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او
صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با
این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم .
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
“رهگذر تبسمی کرد وگفت :” حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! “رهگذر این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.آوا گفت : نه پدر ! من هیچ چیز گران قیمتی ازتون نمی خوام !
و با حالتی دردناک تمام غذاش ( شیربرنج ) رو خورد !
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم !
وقتی غذا تمام شد آوا پیش من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا با صدای بلند گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !
تقاضای او همین بود !
همسرم جیغ زد و گفت : واقعا وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیر ممکنه !
گفتم : آوا ! دختر عزیزم ، چرا چیز دیگه ای نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو ناراحت میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی این احساس ما رو متوجه شی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : پدر ، دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !پ
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دقیقا چیزی که خودش می خواست !
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !
چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست ! و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره ! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده ! اما حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین . . . !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !