اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم
اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم
داستان دوم : اسب و چاه ...
کشاورزی اسب پیری داشت که یه روز اتفاقی اسب توی یک چاه بدون آب میفته .
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست اسب رو از تو چاه بیرون بیاره .
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنند تا اسب زود تر بمیره .
مردم با سطل روی سر اسب خاک می ریختند اما اسب هر
بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش
بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن اسب
بیچاره ادامه دادند و اسب هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به
لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم :
اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنه
و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
nazi
دوشنبه 31 خرداد 1400 ساعت 21:34