اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم
اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم
داستان سوم : موش و ......
موشی در خانه ی مزرعه دار تله ی موش دید!
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
آنها گفتند :
مشکل تو به ربطی ندارد!
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزیذ...
از مرغ برایش سوپ درست کردند!
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند!
نهایتا زن تلف شد.
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ودر این مدت...
موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و
به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد.
nazi
دوشنبه 31 خرداد 1400 ساعت 21:35