psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

داستان خفگی

خفگی

مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید.

صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!

نکته!

افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید.

داستان عروس بد قدم

عروس بد قدم

فردای روز عروسی بود که پدر شوهرش فوت کرد. از همان لحظه بود که منتظر شنیدن سر کوفت خانواده شوهرش بود که بگویند: تو چقدر بد قدمی که هنوز وارد خانواده ما نشدی، با خودت مرگ و میر آوردی...

او پس از به خاک سپردن پدر شوهرش یکسره به خانه آمد و شوهرش ناصر به خانه برادر بزرگش رفت.
زن بیچاره لحظه شماری می کرد تا شوهرش بیاید و دعوا راه بیندازد و... در همین افکار بود که شوهرش در را باز کرد و وارد خانه شد، اما بر خلاف تصورات میترا ناراحت که نبود هیچ، به محض دیدن او گفت: دختر تو چقدر خوش قدمی... می دونی از ارث پدر به من چقدر سهم می رسه!؟

داستان عروس خودپسند

عروس خود پسند

مادرشوهری بود که عروسی خودپسند داشت. روزی می خواست نحوه پختن پلو را به او بیاموزد. دیگی حاضر کرد و گفت: ابتدا آب را در دیگ می جوشانی.
عروس گفت: این را می دانستم.
گفت: سپس برنج را در آن می ریزی.
عروس گفت: این را هم می دانستم.
گفت: سپس برنج را در آب می جوشانی تا دانه های آن ترد شود.
گفت: این را هم می دانستم.
گفت: سپس آن را در صافی می ریزی و دیگ را دوباره بر آتش می نهی و روغن در ته آن می ریزی و نان بر روغن می گذاری و سپس برنج را در دیگ می ریزی.
گفت: این را هم می دانستم.

مادر شوهر که دید عروسش چقدر خودپسند است، گفت:
سپس خشتی بر در دیگ می گذاری.
گفت: این را هم می دانستم.

بعد از رفتن مادر شوهر عروس همان طور که آموخته بود پلو را تهیه کرد و خشتی بر سر دیگ گذاشت.
پس از چند دقیقه خشت از بخار دیگ خیس شد و در دیگ افتاد. عروس چون این صحنه را دید هاج و واج ماند و متوجه خودپسندی خود شد.
ظهر چون شوهرش به منزل برگشت گفت: ناهار چه داریم، گفت: خشت پلو.

داستان بانمک زن وشیطان

زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟
می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟
شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است.

شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد.
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.

سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن.
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم. پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد.
پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد و آن زن به او گفت: اگر ممکن است می خواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز، و زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید.

آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد، آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت؛ بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.

شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم.
آن زن گفت: کمی صبر کن. نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت: چگونه؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت: همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر می خواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم.

و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر می برد.

داستان پسرک فقیر

پسرک فقیر

پسرک فقیر

روزی روزگاری پسرک فقیری بود که در خیابان ها گل می فروخت، پسرک پدری مریض داشت و مادرش از پدر پرستاری می کرد. دو برادر و یک خواهر کوچک تر از خودش هم داشت.

هر روز توی خیابانها گل می فروخت و دستمزدش را برای مادر می برد تا با دستمزد ناچیزش برای خواهر و برادرهایش غذا بخرد.

پسرک برای اینکه خواهر و برادرهایش از غذا بخورند و سیر شوند معمولاً می گفت که در خیابان چیزی خورده است و سیر است بنابراین مقدار خیلی کمی غذا می خورد. تا اینکه یک روز نتوانست گل زیادی بفروشد و پول زیادی به دست نیاورد و مادرش نتوانست برای بچه ها غذا بپزد.

آن شب بچه ها گرسنه خوابیدند. فردای آن روز پسرک به خیابان رفت تا کارش را شروع کند که یک کیف پر از پول روی زمین دید. با خودش فکر کرد که کیف را برمی دارم و به مادر می دهم. با این پول برای سه ماه غذا داریم.

ولی باز هم فکر کرد که اگر یک روز پولی را که درآورده باشد توی خیابان گم کند چقدر ناراحت می شود؛ پس حتماً صاحب کیف هم خیلی ناراحت و غصه دار است.

داخل کیف را نگاه کرد. یک کارت پیدا کرد و با شماره ای که روی کارت نوشته شده بود تماس گرفت. مردی گوشی را برداشت و پسرک گفت اگر مشخصات کیفی که گم شده را بدهد، کیف را به او بازمی گرداند. مرد خیلی خوشحال شد و مشخصات کیف را داد.

پسرک به مرد گفت که در کدام خیابان کار می کند و برای بعدازظهر با هم قرار گذاشتند. مرد آمد و کیف پولش را گرفت. بسیار خوشحال بود که کیفش پیدا شده است، خواست به پسر مژدگانی بدهد که پسر قبول نکرد و مرد با تشکر بسیار کیف را گرفت و رفت.

شب که پسر به خانه رفت پس از خوردن غذایی اندک به خوابی شیرین رفت. در خواب دید که یک فرشته آمده و همه ی گل های او را خریده است و پسر با دست پر به خانه برگشته و برای خواهر و برادرهایش بعد از چند سال میوه و شیرینی خریده است.

فردا که پسرک به خیابان رفت، همان مرد را دید که به سمت او می آید. آن مرد تمام دست گل های پسر را خرید و رویای پسرک به واقعیت تبدیل شد. شب با چند کیسه میوه و جعبه ای شیرینی به خانه رفت و داستان را برای مادرش تعریف کرد.

مادر اشک شوقی چشمانش را پوشاند. و به پسرش افتخار کرد که کیف پول مرد را پس داده بود. فردای آن روز مرد دوباره پیش پسر رفت و از او داستان زندگی اش را پرسید. پسر نیز گفت که پدری مریض دارد و پدرش به عمل جراحی نیاز دارد تا خوب شود ولی به دلیل خرج گران عمل آن ها نمی توانند پدرش را به بیمارستان ببرند.

از قضا مرد پزشک بود و می توانست به پسرک کمک کند. آدرس بیمارستان را به پسر داد و به او گفت که فردا پدر را به بیمارستانی که کار می کند ببرد. پسرک فردای آن روز پدر را به بیمارستان برد و پزشک او را عمل کرد و بعد از چند ماه حال پدر خوب شد به طوری که دیگر نیازی نبود که پسرک کار کند. این است مزد کار نیک.