psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

psycho

اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم بدان من دیدار تورا بسیارآرزو کردم

#انگیزشی

حتی یک ثانیه دیرتر.
✔دست از تلاش برداری
✔ناامید بشی
حتی یه ثانیه بیشتر.
✔درس بخونی
✔تلاش کنی
✔امیدوار باشی
همین ثانیه ها پیروزی تو رو تضمین میکنن

حضور قلب در نماز

#حضور_قلب_در_نماز

پرنده وارد باغ شد. روی شاخه نشست و شروع به خواندن کرد. پر و بال های بسیار زیبایی داشت و صدایش انسان را به وجد می آورد. نگاه صاحب باغ ، به پرنده خیره شده بود. ناگهان پرنده بین #شاخه ها گیر افتاد.

با نگاهی او را زیر نظر داشت تا ببیند چگونه می‌تواند خودش را نجات دهد، لحظاتی گذشت و پرنده تلاش می‌کرد خود را نجات دهد. بالاخره با #زحمت فراوان از چنگال شاخه ها نجات پیدا کرد ، پر کشید و رفت

یک دفعه صاحب باغ به خود آمد و در دلش گفت: خدایا! رکعت چندم بودم؟ تازه یادش اومد که در نماز بوده است. خیلی ناراحت شد در فکر #جبران این کارش افتاد.

با سرعت خودش را به پیامبر مهربانی رساند و عرض کرد آقا: باغَم در اختیار شما باشد تا به مصرف #فقرا برسانید. باغی که باعث شود من نتوانم نمازم را با حضـور قلب و حواس جمع بخوانم، به درد من نمی‌خورد. باغ را صدقه داد و رفت.

پ ن:آیا مایی که در نماز به فکر فضای مجازی هستیم، حاضریم گوشی همراه خـود رو برای #نماز اول وقت حـداقل یک ساعت کنار بزاریم؟

گریه مرگ عزیزان


مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.

پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.


پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.

دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.




شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکتند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.

مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است.

پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟


دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند

 و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم.


پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت.

جوون وپیرزن

داستان زیبا و آموزنده و واقعی مرد ثروتمند و پیرزن فقیر






توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد…


یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم…


آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش…

همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟


پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا” به اندازه همین پول گوشت بدین آقا…


قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان…



پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر… اشکالی نداره… ممنون…


قصاب آشغال گوشت‌های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم…


اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون می‌خواین؟


خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: سگ؟!!!


آقای جوان گفت: بله… آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره… سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!!


خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر… شکم گرسنه سنگم میخوره…


آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟


خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا… اینا رو برای بچه‌هام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!


با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد… یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر…


خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟


جوون گفت: چرا مادر…


خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر…

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت…………

دوستان گاهی خوبه یه تلنگری هم به خودمون بزنیم و از اصراف زیادی دست بکشیم

قهوه مبادا

داستان زیبا و واقعی یک سفارش محبت آمیز…






با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم…

بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند…

و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا… دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا… سفارش‌شان را حساب کردند،

و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند… 

از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟

دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی…



آدم‌های دیگری وارد کافه شدند… دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند…

سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل… سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا…

همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،

مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت… با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟

خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند…

سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد…

بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، 

بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید…